دیگر نمیخواهم من باشم
این قصه جای تو نیست؛جای من هم نیست.
با خود میگویم شاید وقتش رسیده نقاب شجاعت را بر زمین بگذرام ولی بعد به یاد می آورم هیچ اهمیتی ندارد شجاع یا ترسو باشم، برای دیگران همیشه "من" باقی میمانم. این "من" گاه تو خالی است و گاهی پر از حرف های بی محابای دل های به اصطلاح پاک.
اینان که خالق من هستند، برایم موعظه دلسوزی و مهربانی میخوانند اما کمتر چیزی که به چشم میخورد همین نشانه هاست.فکر میکنم وقت آن رسیده که به یاد اشعار حافظ، نالیدن از بیگانگان را متوقف کنم چرا که آشنایان بیش از آنکه مستحقش باشم، برایم جامه درد دوختند