دیگر نمیخواهم من باشم
این قصه جای تو نیست؛جای من هم نیست.
با خود میگویم شاید وقتش رسیده نقاب شجاعت را بر زمین بگذرام ولی بعد به یاد می آورم هیچ اهمیتی ندارد شجاع یا ترسو باشم، برای دیگران همیشه "من" باقی میمانم. این "من" گاه تو خالی است و گاهی پر از حرف های بی محابای دل های به اصطلاح پاک.
اینان که خالق من هستند، برایم موعظه دلسوزی و مهربانی میخوانند اما کمتر چیزی که به چشم میخورد همین نشانه هاست.فکر میکنم وقت آن رسیده که به یاد اشعار حافظ، نالیدن از بیگانگان را متوقف کنم چرا که آشنایان بیش از آنکه مستحقش باشم، برایم جامه درد دوختند
آری دردهایم تمامی ندارند و مرهم هایی که از شیره وجود زخم هایم میسازم نیز اثر ندارند. یقینا جام زهر نیز اثری نخواهد داشت. این مردم مرده پرست جسم بی جانت را هم متهم خواهند ساخت
کنارت میمانم. حتی وقتی که دست هایت را رها میکنم نیز تو گوشه ای آرام و بیصدا در انتظار روح خسته ام مینشینی گویی منتظر توشه ای هستی که از سفر بی راهه ام برایت آورده ام.
من دوستت ندارم. نگذار مردم ما را از هم جدا کنند
-تا میام ستاره هارو خاموش کنم از فرداش دوباره گشادی گریبان گیرم میشه و الان بازم کلی ستاره دارن میدرخشن که باید خاموششون کنم:")
-گنشین پلیر داریم؟ اگه هستین بیاین UID تونو بدین باهم بازی کنیم...حس میکنم ریدم*-*
-بیاین چیزای کوچیکی که توی زندگیتون بهتون حس خوب میدن رو برام بگین...میخوام بزنم به دیوارای این خونه