sᴏᴄɪᴀʟ ᴀɴxɪᴇᴛʏ
من برنگشتم؛اصلا حس میکنم معنی برگشتن یادم رفته
ولی اینو میدونم که حاضر نیستم هیچوقت به اون روزی برگردم که یه ماشینی دنبالم راه افتاده بود...یا حتی به دیروزم...دلم نمیخواد به هیچکدوم از حاطرات گذشته هام برگردم
فهمیدن و یا داشتن یه مریضی همیشه هم بد نیست...میدونین، منو کای تصمیم گرفتیم اسم مریضی و بیماری رو بذاریم "زخم" اینجوری قشنگتره.
از وقتی یسری چیزا راجب این زخم فهمیدم، حس میکنم خونواده واقعیمو پیدا کردم؛ افرادی که خودشون هم مثل منن...و دقیقا همون حس که میگن : "فکرشم نمیکردم یکی دیگه مثل من این چیزا رو تجربه کرده باشه"
و آره، دوباره و دوباره بهم ثابت شده من تنها کسی نیستم که این چیزا رو تجربه میکنم...هرچیزی که فکرشو میکردم، حتی عجیب ترین چیزایی که تا حالا به هیچکس نگفته بودم هم، فهمیدم توی افرادی بغیر از من هم وجود دارن.
بهش میگن "اضطراب اجتماعی"
!And yeah that actually sucks
و خب تنها زخمی نیست که دارمش.
کوچیکتر که بودم همش میخواستم برم بیرون؛ میدونین همون آزادی که هممون میخوایمش...تا اینکه بهش رسیدم و درواقع فهمیدم اصلا و ابدا نمیخوامش! به لطف کی؟ آره به لطف یسری افراد "مذکر" غیور. همون یبار حرف شنیدن بس بود تا کل روح و روانم باهم خورد شن، و شوکی که بهم وارد شد؟ خودمم شوکه کرد!
این همه سال از خونه بیرون نرفتن،جمع کردن شجاعتم،شوق و ذوق همشون توی اون لحظه رفتن...جوری که انگار از اول وجود نداشتن...و فهمیدم خونم امن ترین جای منه( راستش نیست چون بهاشو با اعصابم توی خونه میدم ولی حداقل میدونم توی اتاقمم=))
الان مجبورم برم بیرون...اگه کسی بود که باهاش برم و تنها نبودم همه چی خیلی بهتر میشد ولی نیست و هربار کلی استرس واسه یه مسافت خیلی کوتاه واقعا زیادیه...
فکرکنم به جایی رسیدم که به کسایی که توی خیابون تنهایی راه میرن، بتونم بگم خیلی شجاعن...بذارین اصلاح کنم:
"مخصوصا دخترایی که تنهایی توی خیابون راه میرن"
بهم میگن عادت میکنم،ولی میترسم از بس به عادت کردن فکرکنم که استرس یه روزی به بدنم عادت کنه و همونجا یقه قلبمو بگیره به دیدار اون بالایی برم :")
هرچقدر بیشتر راجب خودتون بفهمین،همونقدر بیشتر متوجه میشین چیکار کنین تا حس آرامش بیشتری به خودتون بدین.
سعی کنین با کسی باشین که بتونین باهاش خودتونو بیشتر بشناسین...بذارین کمکتون کنه...خودتون هم به خودتون کمک کنین و اینجوری به همدیگه کمک میکنین
*کای من خوشحالم که ما باهمیم:")
______________________________________________
+بهم راجب زخماتون بگین...اون زخما پرستیدنی ان
+کتاب معرفی کنییننن کلی کتاب نخونده دارم و هنوزم عاشق شنیدن اسم کتابای جدیدم!
+بعضی وقتا وبلاگ بعضیارو میبینم و خوشحال میشم که دنیاشون قشنگه